رمزگشایی از ۲۹ فقره سرقت کابل های برق در طرقبه شاندیز  ساخت دستگاه‌های تولید کمپوست برای استفاده خانگی انفجار مرگبار یک منزل مسکونی در قوچان + تصاویر (۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳) اعتراف تکان دهنده سازنده واکسن کووید آسترازنکا بعد از ۳ سال ۵۹ داروی جدید تحت پوشش بیمه قرار گرفت شتابزدگی و عجله؛ علت ۸۴ درصد از حوادث برقی خراسان رضوی زمان برگزاری مجدد نوبت اول کنکور ۱۴۰۳ برای داوطلبان سیل‌زده خراسان جنوبی اعلام شد معمای پرونده خونین برادرکشی در مشهد (۱۱ اردیبهشت) معافیت مشمولان ۳۵ساله و دارای ۲فرزند از قانون بودجه حذف شد+سند سارق انباری خانه‌ها دستگیر شد جویدن ناخن با کدام اختلالات سلامت روان ارتباط دارد؟ حمله با شمشیر در لندن یک کشته و چند زخمی بر جای گذاشت نجات ۳ نفر از درون حریق منزل مسکونی توسط آتش نشانان مشهدی (۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳) راه اندازی «تاکسی هوایی» بین گناباد-مشهد درگیری ۲ همکلاسی در شوش رنگ خون گرفت (۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳) دستگیری ۵ شرور و مخل نظم و امنیت در مشهد
سرخط خبرها
همراهی خیران با شب یلدای ۲ خانواده بی بضاعت

مهربانی به بلندای یلدا

  • کد خبر: ۱۱۹۷۵
  • ۲۵ آذر ۱۳۹۸ - ۰۳:۱۲
مهربانی به بلندای یلدا
یلدا مهدوی - چند روز مانده به یلدا جشن گرفته ایم؛ جشن کوچک با هم بودن در خانه‌هایی کوچک و ساده که تنها پذیرایی شان چای است و بس. خانواده‌هایی که بلندای طبعشان به وسعت آسمان این شهر است. سیلی روزگار، صورتشان را سرخ کرده است، اما تلاش می‌کنند آبرو را به بهانه «نداری» روی زمین نریزند و فرزندانشان را به سر و سامان برسانند. آن‌ها آن قدر آبرومندند که دست نیاز دراز نمی‌کنند، توقعی از هیچ کس ندارند و به امید روز‌های بهتر نشسته اند. این بار یلدایی که در راه است، بهترین بهانه برای خیران نوع دوست مؤسسه خیریه گلستان علی (ع) است تا به اتفاق و در دومین گزارش «دنیاشو رنگی کن» به سراغ خانه‌هایی برویم که یلدا برای کودکانش تعریفی ندارد یا سال هاست که این تعریف به حسرت ختم شده است. قرارمان با مسئولان مؤسسه خیریه گلستان علی (ع) این است که رفتنمان بدون خبر و کاملا سرزده باشد؛ خیران این مؤسسه بنا به قانون نانوشته میان خودشان تصمیم دارند به چند خانواده نیازمند و آبرومند سر بزنند. امسال تصمیم بر آن شد که ما همراه و همگام با خیران گلستان علی (ع)، راوی بزمی باشیم که تمام هدفش، غافلگیری و ایجاد شادمانی بیشتر برای تعدادی از خانواده‌های نیازمند بود، با این شرط که نام و نشان خانواده‌ها برای حفظ حرمت آن ها، واقعی نباشد. بسته‌های مهربانی خیران گلستان علی (ع) شامل انار و شیرینی و چند کیسه نایلونی مواد غذایی مثل گوشت و برنج روغن است.

زیر سایه غیرتی مردانه
قرار است ما زودتر از مسئولان خیریه، میهمان یکی از خانواده‌های تحت پوشش گلستان علی (ع) باشیم. قرار است به خانه‌ای برویم که مادر سرپرست خانواده است و خودش به تنهایی چرخ زندگی ۳ دخترش را می‌چرخاند. خانه کوچکشان در محله‌ای در بولوار طبرسی است؛ خانه‌ای که ۱۲ میلیون تومان پول رهنش را هم خیران پرداخت کرده اند.
اتاقشان چندان بزرگ نیست، اما گرم و صمیمی است؛ خانه‌ای کاملا زنانه که اگرچه روزگارش سخت می‌گذرد، چرخش هنوز با غیرت و تلاش مادری فداکار می‌چرخد.
گلنار کوچک‌ترین دختر خانواده است. این را از ظاهر و جثه ظریفش می‌توان حدس زد. با آمدن ما، از پای سینی لواشکی که گوشه اتاق گذاشته اند تا بسته بندی کنند، بلند می‌شود و خودش را به چادر مادرش می‌رساند و پشت سر او پنهان می‌شود. چشم‌های سیاه و درشت کوچک‌ترین دختر هاجرخانم برقی عجیب دارد. گوشه چادر مادرش را تا نیمه روی صورتش گرفته است. گاهی چادر را مانند مادرش تا نیمه صورتش می‌کشد و گاهی هم چادر را چنان با دستش می‌کشد که نگهداشتن چادر روی سر مادرش سخت می‌شود. گلنار پشت سر مادر مخفی شده است و از همان پشت سر مادر گاه و بیگاه سرک می‌کشد و ریزریز می‌خندد. گونه هایش مانند نامی که برایش گذاشته اند، سرخ سرخ است. هاجرخانم با سینی چای داخل اتاق می‌شود و صمیمانه به ما تعارف می‌کند و درحالی که سینی لواشک را برمی دارد، می‌گوید: این‌ها لواشک‌های مردم است و ما بسته بندی می‌کنیم. از وسط اتاق جمعشان می‌کنم که راحت با هم صحبت کنیم. هاجرخانم چندسالی است که سرپرستی ۳ دخترش را برعهده دارد؛ «۵ سال است که شوهرم ما را رها کرده و رفته است. البته همان بهتر که ما را رها کرد. به خدا آدم سختی نان درآوردن برای جگرگوشه اش را تحمل کند بهتر از آن است که بخواهد با کسی که همه چیز را برای خرج شیشه و مواد می‌فروشد، زندگی کند. شوهرم زندگی را برای من و ۳ دخترم زهرمار کرده بود. دلم به حال این ۳ دختر می‌سوزد. شاید اگر پسر بودند این همه نگران نبودم.»

یک ماه پارک خوابی
هاجرخانم دل پری از زندگی دارد؛ «دختر بزرگم کلاس هشتم است و بعد از آن مریم و گلنار به دنیا آمدند. مریم کلاس چهارم است و گلنارم امسال رفته کلاس اول. دختر‌ها چندسالی است که پدرشان را ندیده اند. اصلا نمی‌دانم کجاست و چه می‌کند. آخرین بار ۵ سال قبل بود که شوهرم با ما زندگی می‌کرد؛ درست زمانی که صاحب خانه وسایلمان را بیرون ریخت. البته صاحبخانه حق داشت؛ شوهرم کرایه خانه را نداده بود. وقتی ما را بیرون کرد، برای طلبش، بخاری و فرش من را گرو نگه داشت. گفت هر زمان پول بردیم، آن را به ما پس می‌دهد. مجبور شدیم همراه بچه‌ها یک ماه داخل پارک محل زندگی کنیم. زندگی که چه عرض کنم؛ روز و شبمان مثل کارتن خواب‌ها شده بود. فکرش را بکنید که روز و شب با ۳ دختر تک و تنها داخل پارک باشی! روی یک نیمکت کنار پارک با دختر‌ها بودیم. شوهرم هم هیچ کاری از دستش بر‌ نمی‌آمد. یک معتاد کریستالی بود که برای خرج شیشه و کریستال خودش مانده بود، چه برسد به آنکه بخواهد برای ما خورد و خوراک بیاورد. در همین اوضاع بود که شوهرم ما را رها کرد و رفت.»

روزه داری در پارک محل
آن سال ماه رمضان بود و گوشه پارک روزه می‌گرفتم و با ۳ دختر شب را به صبح می‌رساندم. یک ماه داخل پارک بودیم و، چون تابستان و هوا گرم بود، کسی متوجه حضور دائمی ما نبود. بعد از یک ماه، همسایه‌های محل، متوجه پارک خوابی ما شدند و ما را به گلستان علی (ع) معرفی کردند. خیران گلستان علی (ع) اوضاع ما را که دیدند، من و ۳ دخترم را به یکی از خوابگاه‌های کودکان تحت پوشش خودشان بردند تا سرپناهی داشته باشیم.
حرف‌های هاجر خانم با صدای زنگ خانه ناتمام می‌ماند. خیران گلستان علی (ع) با بسته‌های هدایای شب یلدا وارد اتاق می‌شوند. تعجب هاجر خانم بیشتر از آن چیزی است که حرفی به زبان بیاورد. آقای شارعی، مسئول مددکاری، سکوت را می‌شکند و می‌گوید: شب یلدا نزدیک است. مسئولان موسسه بسته‌هایی که شامل مواد غذایی و آجیل و میوه و شیرینی است، تهیه کرده اند که شب یلدای خانه ما هم مثل خانه همه مردم شاد و گرم باشد.

شادمانی برای شب یلدا
هاجر خانم هنوز مات و مبهوت است. چادرش را روی صورتش می‌کشد تا اشک‌ها و چشم‌های قرمزش از دید همه پنهان بماند. بعد از کمی سکوت، با صدایی لرزان می‌گوید: به خدا باورم نمی‌شود. اصلا فکرش را هم نمی‌کردم...؛ و اشک‌های آرام و بعض میان گلو، امان حرف زدن را از او می‌گیرد.
خیران هدیه‌ها را می‌گذارند و بعد از احوالپرسی، خیلی زود می‌روند تا به چند خانه دیگر برسند. اشک‌های هاجر خانم، اما هنوز ادامه دارد؛ «خدا خیر بدهد به همه خیرانی که به فکر امثال ما هستند. همین خیران بودند که ما را از پارک خوابی نجات دادند. داشتم می‌گفتم؛ وقتی ما را دیدند چند هفته به یکی از مراکز شبانه روزی زیر مجموعه گلستان علی (ع) بردند تا برایمان سرپناهی پیدا کنند. این خانه را هم همین موسسه برایمان رهن کرده اند. گاهی هم برای دختر‌ها هزینه مدرسه و رخت و لباس می‌دهند. زندگی سخت می‌گذرد، اما خدا را شکر نیکوکارانی هستند که حضورشان سختی‌های زندگی را کم کند.»

به بهانه عیادت حنانه
این بار هم قرار است به نشانی دیگری در حاشیه شهر برویم؛ انتهای بولوار توس، انتهای بولوار الزهرا (س) و همه این مسیر را که می‌روی به روستایی می‌رسی که «صیدآباد» نام دارد. روستایی بیخ گوش مشهد و در جوار کشف رود. در بدو ورود، یکی از بنگاه داران محل می‌گوید مردم این منطقه از سال‌های خیلی دور که بار‌ها و بار‌ها سیل‌ها و طغیان‌های کشف رود را دیده اند به اینجا «سیل آباد» می‌گویند.
به نشانی مد نظر می‌رسیم؛ مردی جلو در ِ یک خانه منتظر ایستاده است؛ «خوش آمدید.» با همان قرار ومدار اولی که گذاشته ایم (اینکه خانواده در جریان کار خیران نباشند) سراغ این خانواده می‌رویم. بهانه حضورمان عیادت حنانه- دختر بیمار این خانواده- است. به آنان گفته ایم قرار است ساعتی مهمان خانه کوچک آن‌ها باشیم.  جلو در پرده زده اند و پسری چهارساله کنار در ورودی پرده را با دستش گرفته است. قبل از آنکه داخل برویم، با خنده‌ای کودکانه پرده را رها می‌کند و مثل تیر رها شده از چله به سمت اتاق‌ها می‌رود و کنار ۳ دختر هم سن و سال می‌ایستد. دختر‌ها قد و قواره یکسانی دارند و مثل سه قلوها، چادر‌های قهوه‌ای با گل‌های درشت به سر کرده اند.

شش دخترون
حال و هوای خانه متفاوت با همه خانه هاست. انگار به اکسیژن داخل هوای اتاق بویی مشابه دارو اضافه کرده اند؛ بویی که قبل از ورود کامل ما به اتاق، تمام ریه هایمان را پر می‌کند. خانمی با کودکی در آغوش و چادری که روی شانه انداخته به محض ورود خوش و بش می‌کند؛ «سلام. خیلی خوش آمدید؛ بفرمایید بالا. دم در شگون ندارد که بنشینید.» لابه لای همه تعارفاتی که می‌کند، می‌خواهد قسمت بالای اتاق بنشینیم؛ «خانه ما کلا همین پذیرایی و یک اتاق دم در است. آن اتاق را برای حنانه گذاشته ایم، چون مریض است و شرایط خاصی دارد.» رو به یکی از ۳ دختر ایستاده کنار اُپن آشپزخانه می‌کند؛ «چرا زیر سماور را روشن نکرده‌اید؟» هنوز هیچ کدام از دختر‌ها جواب نداده اند که بلند می‌شود و همان طور که سمت آشپزخانه می‌رود، زیر لب می‌گوید:‌ای بابا؛ اگر ۶ دختر هم در خانه داشته باشی باز هم تا خودت نگویی، چای نمی‌گذارند!
آمار بچه‌ها را بعد از آنکه بساط چای را رو به راه می‌کند، این طور می‌دهد: خدا به ما ۶ دختر و ۲ پسر داده است. از دختر‌ها یکی را شوهر داده ام و رفت خانه بخت. یکی هم چندماه قبل نامزد کرده است. ۴ دختر دیگر دارم که هنوز وقت عروسی شان نیست. مشغول خوش و بش هستیم که یخ پسر بچه‌ای که از همان ابتدای ورودمان، کنار خواهرهایش به دیوار تکیه داده است، باز می‌شود و با گام‌های کوچک کودکانه به ما نزدیک می‌شود. سمیه خانم با صدایی بلند رو به پسرش می‌کند و می‌گوید: ابوالفضل ۱۰ دقیقه آرام باش.‌ای خدا! پسر سر ۶ دختر هست و نازش زیاد.
از اتاق کنار در ورودی صدای گریه کودکی می‌آید. سمیه خانم می‌گوید که دختر کوچکش مریض است و برای آرام کردنش نمی‌تواند او را از اتاق بیاورد. همراه سمیه خانم به همان اتاق می‌رویم. دوباره همان بوی اکسیژن و دارو به مشام می‌رسد. کنار یکی از دیوار‌های اتاق چند ردیف کارتن گذاشته اند. گوشه‌ای از اتاق هم یک تخت بچه با چنگکی برای آویزان کردن سِرم قرار دارد. کنار تخت، دارو‌های رنگ به رنگ ردیف کرده اند؛ چیزی شبیه داروخانه‌های سیار دست فروش ها!
روی تخت کودکی بی حال چشم به ما دوخته است. آن قدر بی رمق است که تنها با حرکت چشم هایش می‌توان حس و حالش را فهمید. سمیه خانم کنار تخت می‌رود و همان طور که دستی به سر کودک می‌کشد؛ می‌گوید: حنانه کوچک‌ترین بچه ام است که ۲ سال قبل و بعد از تولد عباس و ابوالفضل به دنیا آمد. اصالتا از بلوچ‌های سرخس هستیم. خانواده شوهرم خیلی پسردوست هستند. شوهر من ۵ برادر و ۵ خواهر دارد. جاری‌های من هر کدام ۴، ۳ پسر دارند. ۵ بار باردار شدم و همه آن‌ها دختر شد. فامیل و در همسایه برای من آبرو نگذاشتند. هر جا می‌رفتم می‌گفتند «دخترزا آمد!» آن قدر کنایه حواله ام کردند که امانم را بردند. به شوهرم گفتم بیا از این شهر برویم. با هم تصمیم گرفتیم به مشهد بیاییم، چون شهر بزرگی است و می‌توان کار پیدا کرد. بعد از آمدن به اینجا، خدا به ما ۲ پسر داد. آن قدر خوشحال شدم که خدا می‌داند. دوست داشتم مثل همه جاری‌ها چند پسر داشته باشم. برای همین و برای هشتمین بار باردار شدم، اما دختر بود و حنانه شد ششمین دختر من.
حرف‌های سمیه خانم گل انداخته است که درِ تنها اتاق خانه بی مقدمه باز می‌شود. ۲ دختر پشت در هستند و می‌خواهند وارد اتاق شوند.

برای وام ازدواج ضامن نداریم
سمیه خانم می‌گوید: سمانه و سمیرا دختر‌های بزرگم هستند. سمیرا را ۶ ماه قبل شوهر دادم و الان توی عقد است. به خدا نتوانسته ام یک سر سوزن برای این دختر جهیزیه بخرم. دخترم اولم را هم که شوهر دادم با بدبختی چند تکه وسیله برایش جور کردم و فرستادم خانه بخت. آن سال وام ازدواج ۱۰ میلیون بود، اما کسی حاضر نشد ضامن ما شود؛ برای همین وام ازدواج دخترم را ۳ میلیون فروختم. برای این دخترم که ۳۰ میلیون تومان وام ازدواج می‌دهند، تا حالا کسی حاضر نشده، ضامن شود. بانک گفته باید ۲ ضامن ببریم. فکر کنم دست آخر وام این دخترم را هم مجبور شوم بفروشم. درست نیست که بگویم؛ بچه‌های من دختر هستند، ولی الان ۲ سال است که برای هیچ کدام از دختر‌ها نتوانسته ام رخت و لباسی بخرم. مگر پولی می‌ماند که بخواهیم لباس برای بچه‌ها بخریم! شوهرم از کار افتاده است و خودم و دختر‌ها تابستان و فصل گوجه و بادمجان که می‌شود سر زمین کارگری می‌رویم. روزی ۳۰ هزار تومان می‌دادند. تا چند هفته قبل هم با دختر‌ها گل زعفران پاک می‌کردیم. کل پولی که در‌ می‌آوریم خرج خرید سرم‌های دارویی دیالیز حنانه می‌شود. حنانه با اینکه ۲ سال دارد، نمی‌تواند غذا بخورد و شیرخشک به او می‌دهیم. شیرخشکی که می‌خورد، شیرخشک خاصی است و هر هفته ۷۰ هزار تومان باید پولش را بدهیم.
او از همراهی مؤسسه خیریه گلستان علی (ع) خشنود است و می‌گوید: آن روز‌ها به نان شبمان محتاج شده بودیم. درد و رنج حنانه و آب شدنش جلو چشمم هم روی اعصاب و روانم بود. حنانه که به دنیا آمد، از همان روز تولد بیمار بود و به بدبختی‌های ما درد بی پولی برای خرید دارو هم اضافه شد. سراغ یکی از خیریه‌ها که رفتیم، گفتند شرایط ما خاص است و نمی‌توانند کمک کنند. به ما نشانی خیریه گلستان علی (ع) را دادند و آنجا ما را تحت پوشش قرار دادند. حالا پول شیر خشک حنانه و دارو‌ها را خیران گلستان علی (ع) کمک می‌کنند. قبلا یارانه را برای اجاره خانه می‌دادم، اما خیران گلستان علی (ع) گفتند اجاره خانه را می‌دهند. توی این روز‌هایی که کاری سر زمین برای من و دختر‌ها نیست، می‌توانیم یارانه را برای خورد و خوراک استفاده کنیم.

به دنیا آمدن حنانه، بدون کلیه!
دکتر‌ها به او گفتهبودند حنانه بدون کلیه به دنیا آمده است؛ «چند ساعتی از تولد حنانه گذشته بود و تازه در آغوشش گرفته بودم. به شوهرم گفته بودند به این بچه دل نبندید، چون زیاد زنده نمی‌ماند. با این حرف‌ها تصمیم گرفتیم حنانه را به خانه ببریم. دکتر‌ها گفته بودند، چون حنانه نوزاد است و وزنی ندارد، نمی‌توان برای او از دیالیز خونی استفاده کرد و باید دستگاه دیالیز را داخل بدنش بگذارند.»
سمیه خانم آمار تعداد عمل‌هایی را که برای بهبود حال حنانه انجام شده است، دقیق به یاد ندارد و می‌گوید: فکر کنم تا حالا ۱۳بار عمل شده است. همه این عمل‌ها برای این بود که دستگاه دیالیز داخل بدنش بگذارند. یک بار داخل گردنش گذاشتند، اما بدنش قبول نکرد. چند بار دیگر هم در شکم و پهلو دستگاه را کار گذاشتند تا بالاخره بالای پهلوی راستش گذاشتند و دستگاه پس نزد. همه این عمل‌ها به خاطر کوچکی حنانه است؛ چون کم سن است و دکتر‌ها و می‌گویند خون زیادی برای دیالیز ندارد. حالا در ِ اتاق دوباره باز می‌شود و این بار پسر کوچک خانواده با اشتیاق می‌گوید: ببین یک عالمه خوراکی آورده اند؛ شیرینی، انار، پرتقال. مادرش چندان به حرف‌های پسر بچه توجه ندارد. مادر، اما با کمی خجالت آمیخته به شرم می‌گوید؛ «ببخشید؛ بگذارید ببینم این بچه از چه حرف می‌زند.»

بسته‌های مهربانی
چند نفر از خیران گلستان علی (ع) داخل حیاط خانه با چند بسته به دست منتظر صاحبخانه هستند. سمیه خانم خودش را به حیاط می‌رساند و با نگاهی مات و مبهوت از بسته‌های یلدایی خیران چند جمله را شکسته بسته می‌گوید: اصلا باورم نمی‌شود؛ داشتیم با شما از مشکلاتمان و کمک خیران می‌گفتم که انگار خدا شما را همین الان و برای شادی ابوالفضل فرستاد.
خیران می‌گویند که هدایا را برای شادی خانواده سمیه خانم آورده اند تا یلدای امسال آنان متفاوت باشد. سمیه خانم هنوز مات است و نمی‌داند چه بگوید. فقط اشک‌هایی را که روی صورتش بی مقدمه از چشم‌های مات و مبهوتش جاری شده است، پاک می‌کند.
ابوالفضل با اشتیاق به کمک خیران گلستان علی (ع) می‌آید تا یکی از بسته‌ها را داخل اتاق ببرد. جثه و توانش در حد بسته نیست و دو دستی سر نایلون را می‌گیرد و روی زمین می‌کشد.
شارعی، مسئول مددکاری گلستان علی، آرام بدون آنکه خانواده از بیان مشکلات سرشکسته شوند، توضیحاتی به ما و خیران می‌دهد؛ «این خانواده و دختر بیمارشان مشکلات زیادی دارند. در این چند سالی که تحت پوشش هستند، تا جایی که توانسته ایم و خیران ما را همراهی کرده اند، به آنان کمک کرده ایم. بچه بیمارشان نمی‌تواند غذا بخورد و هر چند روز نیاز به یک قوطی شیرخشک دارد. دارو‌هایی هم که مصرف می‌کند، گران است. تا حالا پول دارو و شیرخشک و اجاره خانه را داده ایم. دعا کنید این بچه که در لیست دریافت کلیه است، به زودی نوبتش شود.»
دختر‌ها از گوشه پنجره اتاق حنانه به حیاط نگاه می‌کنند. سمیه و ۶ دختر و ۲ پسرش در خانه خودشان مهمان ناهاری شدند که خیران تدارک دیده اند. بوی پلوی زعفرانی تمام خانه را گرفته است. هنگام بیرون آمدن، بوی دارو دیگر آزار دهنده نیست؛ حس خوب همدلی و عطر خوش مهربانی، فضای دلپذیرتری رقم زده است. ما هم امیدواریم با حمایت خیران، روزگار حنانه و خانواده اش رو به راه شود.

تنها ۵ روز دیگر تا شب یلدا و جشن سنتی هم‌وطنان مان باقی مانده است. حضور ما در منزل این دو خانواده بهانه‌ای بود برای همراهی هر چه بیشتر شهروندان و خیران تا از پرتو این نوع دوستی، شادی‌های بیشتری نصیب خانواده‌های بیشتری شود.

«دنیاشو رنگی کن» پویشی برای حمایت و دستگیری از محرومان شهر
روزنامه شهرآرا با حمایت و همراهی مؤسسه خیریه گلستان علی (ع)، با هدف دستگیری از افراد کم بضاعت شهر و در قالب پویشی با عنوان «دنیاشو رنگی کن»، اقدام به تهیه سلسله گزارش‌هایی درباره خانواده‌های بی بضاعت و کم بضاعت می‌کند تا با کمک خیران شهر، امکان سامان دهی وضعیت این خانواده‌ها فراهم شود. در این راه، دستان خیران گرامی را به گرمی می‌فشاریم و آماده همراهی با آن‌ها هستیم.

لطفا در واریز اینترنتی خود عبارت «برای پویش دنیاشو رنگی کن» را قید کنید.
شماره کارت برای واریز:
۶۱۰۴۳۳۷۷۷۰۰۱۰۲۶۰
بانک ملت - گلستان علی (ع)
#۸۸۸*۷۲۴* کد ussd
شماره پیامک: ۳۰۰۰۰۸۰۹۴
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->